بسم الله الرحمن الرحیم
?شاید هم من نباید معلم می شدم?
بالاخره آن شب کذایی تمام شد فردایش دیگر به چیزی فکر نکردم و شب بعدش یک خبر دنیای مرا دگرگون کرد، من پس از سالها رنج و تلاش بی وقفه دانشگاه فرهنگیان قبول شده بودم …
? اولین معلم در بین شش روستا، خیلی ها انرژی گرفتند ، خیلی ها خوشحال شدند، کسانی که مدتها پیش ترک تحصیل کرده بودند دوباره شروع کردند و به دنیای درس بازگشتند .
زیبا می گفت چون تو توانستی پس ما هم می توانیم …
?همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه آقا سیروس را دیدم ، حالش خوب نبود گفتم : چه شده آقا سیروس ؟
چرا امروز غمگینی ؟
گفت دختر هایم از زمانی که تو قبول شده ای خیلی انگیزه گرفته اند و تلاش می کنند.
اما من نمی توانم شهریه مدرسه شان را بدهم ،،،
دخترم تو که بهتر می دانی مادرشان مریض است خرج درمانش را به زور می دهم ، حالا چطور به آن ها بگویم که نمی توانند به مدرسه بروند؟!
حالا که تو قبول شدی آن ها به خودشان اطمینان کامل دارند که حتما موفق می شوند…
اگر ترک تحصیل کنند ….
?به چهره اش نگاه کردم ، خدای من ! این مرد چقدر غمگین بود…
نمی دانم شاید هم تقصیر من بود ، اگر من قبول نمی شدم آن ها حتما راحت تر ترک تحصیل می کردند …
شاید هم من نباید معلم می شدم !!!
خوب که دقت کردم دیدم معلم شدن من نمی ارزید به غم سنگینی که در دل آقا سیروس بود.
شاید آقا سیروس تنها نباشد شاید پدرهای زیادی در همین حوالی به این درد دچار هستند …
?شاید در همین حوالی فریباهای زیادی دلشان شکسته که من بی خبرم …
?بیایید فراخوانی بدهیم این بار از جنس مهربانی…
✨بنا داریم آقا سیروس و تمام پدران مناطق محروم را که در هزینه ی تحصیل فرزندانشان به مشکل برخوردند و ممکن است فرزندانشان ترک تحصیل کنند یا فرصت تحصیل در مدارس برتر را از دست بدهند را یاری کنیم.
?از قلب زهکلوت?