بسم الله الرحمن الرحیم
حکایتی غریب اما واقعی از حضور یکی از جهادگران دندان پزشکی در روستایی دورافتاده ….
صبح یکی از روزهای پاییزی عازم دبستانی در یکی از روستاهای دور افتاده شدیم طبق روال شروع به پخش مسواک و خمیردندان کردیم زمزمه ای میان بچه ها ایجاد شد ناگهان با سوالاتی روبرو شدم که رنگ از رخم پرید،خشکم زد….
– اینا چی هستن به ما میدین؟
– ما باید با اینا چیکار کنیم؟
وای خدای من مگرمی شود در این دوره زمانه بچه ای مسواک را نشناسد و حتی نامش را نداند.
در همین افکار بودم که ناظم مدرسه وارد کلاس شد و شروع کرد به یاد دادن دانش آموزان…
بچه ها اسم این مسواکه…
تکرار کنید مس …. وااااک …
کنار این همه محرومیت بچه ها،کفش که جای خود، با دمپایی هایی که دوخته شده بودند به دنبال هم می دویدند و شادی می کردند…
یا اباصالح المهدی(عج) ادرکنی ….