🦋 #داستان_کوتاه
✍ زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه. » گفتم «دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش. »
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 58
❤️ #بنیاد_صدر
❤️ #نثار_شهداء_صلوات
https://telegram.me/joinchat/AZrTfDv5ND7DgT99AA5zWA
✍ زن و بچه ام را آورده بودم اهواز، نزدیکم باشند. آن جا کسی را نداشتیم. یک بار که رفته بودم مرخصی، دیدم پسرم خوابیده. بالای سرش هم شیشه ی دواست. از زنم پرسیدم «کی مریض شده؟» گفت «سه چهار روزی می شه. » گفتم «دکتر بردیش؟» گفت «اون دوست لاغره، قدبلنده ت هست، اومد بردش دکتر. دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سرزده بهش. »
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 58
❤️ #بنیاد_صدر
❤️ #نثار_شهداء_صلوات
https://telegram.me/joinchat/AZrTfDv5ND7DgT99AA5zWA
#داستان_کوتاه #زن #بچه #ام #را #آورده #بودم #اهواز #نزدیکم #باشند #آن #جا #کسی #را #نداش..
View Source
بدون دیدگاه