🦋 #داستان_کوتاه
✍ نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.
آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن(شهید حسن باقری) طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن .
صبر کردم تا نمازش تمام شد.
گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .»
گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»
❤️ #بنیاد_صدر
❤️ #نثار_شهداء_صلوات
https://telegram.me/joinchat/AZrTfDv5ND7DgT99AA5zWA
✍ نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.
آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن(شهید حسن باقری) طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن .
صبر کردم تا نمازش تمام شد.
گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .»
گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»
❤️ #بنیاد_صدر
❤️ #نثار_شهداء_صلوات
https://telegram.me/joinchat/AZrTfDv5ND7DgT99AA5zWA
#داستان_کوتاه #نزدیک #ظهر #بود #از #شناسایی #بر #می #گشتیم #از #دیشب #تا #حالا #چشم #روی #ه..
View Source