#داستان_کوتاه یک روز به پسرم گفتم مهدی جان ، دایی را اذیت نکن وگرنه گربه می آی…ژوئن 17, 2017🦋 #داستان_کوتاه ✍ یک روز به پسرم گفتم مهدی جان ، دایی را اذیت نکن وگرنه گربه می آید تو را می خورد . ... ادامه مطلب
#داستان_کوتاه در خانه محمد نشسته بودم بچه هایش روی پشتش سوار بودند و محمد آنها…ژوئن 15, 2017🦋 #داستان_کوتاه ✍ در خانه محمد نشسته بودم بچه هایش روی پشتش سوار بودند و محمد آنها را راه می برد و با آنها ... ادامه مطلب
#داستان_کوتاه توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شدهاند. توی کوچه ی …ژوئن 13, 2017🦋 #داستان_کوتاه ✍ توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شدهاند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب ... ادامه مطلب
#داستان_کوتاه مثل هر هفته،جوان های فامیل جمع شده بودند خانه رجایی…یک نفر نیا…ژوئن 12, 2017🦋 #داستان_کوتاه ✍ مثل هر هفته،جوان های فامیل جمع شده بودند خانه رجایی…یک نفر نیامده بود، وقتی سراغش را گرفت جوانی بلند گفت: چون ... ادامه مطلب